معنی خوردنی حرام
حل جدول
می
عربی به فارسی
تابو , حرام , منع یا نهی مذهبی , حرام شمرده
لغت نامه دهخدا
حرام. [ح َ] (اِخ) نام محله و خطه ٔ بزرگی است در کوفه که آن را بمناسبت نسبت به حرام بن کعب بنی حرام گویند. || و نیز بنی حرام محله ٔ بزرگی در بصره است و منسوب به حرام بن سعدبن عدی میباشد. (مراصدالاطلاع) (معجم البلدان).
حرام. [ح َ] (اِخ) رجوع به مسجدالحرام شود.
حرام. [ح َ] (اِخ) ابن عثمان مدنی. از اعلام است. (منتهی الارب).
حرام. [ح َ] (اِخ) ابن عوف بلوی. صحابی است. (منتهی الارب) (تاج العروس).
حرام. [ح َ] (اِخ) ابن ابی کعب. از صحابه است. (منتهی الارب) (تاج العروس).
حرام. [ح َ] (اِخ) موضعی به جزیره است و گمان کنم که کوه باشد.
حرام. [ح َ] (ع ص) ناروا. ناشایسته. ناشایست. محرم. محظور. ممنوع. شفور. شفود. شغور. عملی که ترکش راجح و از فعلش هم منع باشد. حرمت. منکر. منکره. نامشروع. ضجاج. غیرجائز. خلاف شرع. غیرمباح. خلاف قانون. غیرقانونی. فاسد. نامجاز. محجر. محجور. کار ناشایستی که بر خلاف گفته ٔ پیغمبر بود و پیغمبر ارتکاب آنرا منع کرده باشد. (ناظم الاطباء): و لاتقولوا لما تصف السنتکم الکذب هذا حلال و هذا حرام لتفتروا علی اﷲ الکذب. (قرآن 116/16).
ایدون فروکشی بخوشی آب می حرام
گوئی که شیر مام ز پستان همی مکی.
کسائی.
حرامست می در جهان سربسر
اگر پهلوانست اگر پیشه ور.
فردوسی.
ببخشم سراسر همه گنج اوی
حرامست بر لشکرم رنج اوی.
فردوسی.
پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دوردارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). از ملک بیرون است و مصدق است به مسکینان در راه خدا و حرام است به من. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). امروز آنچه از این قوم در خراسان میرود از فساد و مردم کشتن و مثله کردن و زنان حرام مسلمانان را بحلال داشتن چنانکه در این صد سال نشان داده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 595).
به حرام و خطا چو نادانان
مفروش ای پسرحلال و صواب.
ناصرخسرو.
اگر نان از بهر جمعیت خاطر میستانند حلال است و اگر جمع از بهر نان می نشینندحرام. (گلستان).
ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما.
حافظ.
می حرام است در آن بزم که هشیاری هست
خواب تلخ است در آن خانه که بیماری هست.
صائب.
- المسجد الحرام، کعبه. (اقرب الموارد): فول وجهک شطر المسجد الحرام و حیث ما کنتم فولوا وجوهکم شطره. (قرآن 144/2 و150).
- بلدالحرام، مکه. (اقرب الموارد).
- به حرام رفتن، به گمراهی رفتن. زناکاری کردن.
- بیت اﷲ الحرام، خانه ٔ کعبه. (منتهی الارب). بیت الحرام. مسجدی در مکه که مسلمین بدانجا به حج روند. (اقرب الموارد).
- ماه حرام، هر یک از اَشْهُر حُرُم. ماههای حرام به جاهلیت عرب ماههائی بود که جنگ را در آنها روا نمی دانستند و آن عبارت بود از رجب و ذوالقعده و ذوالحجه و محرم: گفت چرا اندر ماه حرام این کاروان را بزدی و این جماعت را بکشتی و قومی را به اسیری بیاوردی. (ترجمه ٔ تفسیر طبری بلعمی).
که تازیش خواند محرم بنام
وز آزار خواندنش ماه حرام.
فردوسی.
- مغز حرام، نخاع. حرام مغز. (منتهی الارب).
- نمک بحرام، کسی که نعمت کسی را ناسپاسی کند. نمک خور نمکدان شکن.
- ولد حرام. رجوع به حرامزاده شود.
|| مُحْرِم: رجل حرام، مرد مُحْرِم. ج، حُرُم. (منتهی الارب). آنکس که احرام گرفته بود. (مهذب الاسماء). احرام گرفته. (ترجمان عادل بن علی). || حرام ُاﷲ لاافعل کذا؛ مانند یمین اﷲ لاافعل کذا؛ یعنی سوگند به خدا که چنین نکنم.
خوردنی
خوردنی. [خوَرْ / خُرْ دَ] (ص لیاقت) هر چیز که شایسته و لایق خوردن و تناول کردن و آشامیدن باشد. (ناظم الاطباء). آنچه درخورد خوردن است. (یادداشت مؤلف):
چرا از پی سنگ ناخوردنی
کنی داوریهای ناکردنی.
نظامی.
- سبزی خوردنی، سبزیهایی که مانند نان خورش با نان می خورند از قبیل نعناع و طرخون و گندنا و مرزه و جز آن. (ناظم الاطباء).
|| (اِ) آنچه خوردن آن واجب و ضرور است. (یادداشت مؤلف). || غذا. طعام. خورش. ذخیره. توشه. (ناظم الاطباء). مقابل پوشیدنی. (یادداشت مؤلف):
بهرمنزلی ساخته خوردنی
خورشها و گسترده گستردنی.
فردوسی.
از آن پیش کاین کارها شد بسیچ
نبد خوردنیها جز از میوه هیچ.
فردوسی.
نه افکندنی هست و نه خوردنی
نه پوشیدنی و نه گستردنی.
فردوسی.
از او خوردنی خواست رستم نخست
پس آنگه ز اندیشه دل را بشست.
فردوسی.
نخست خوردنی که ساخته بودند رسول را مثال داد تا پیش آوردند. (تاریخ بیهقی). امیر... بسیار پرسیدی از آن جایها و روستاها و خوردنیها. (تاریخ بیهقی). خوردنیها بصحرا مغافصهً پیش آوردندی و نیز میزبانیهای بزرگ کردی. (تاریخ بیهقی). مرابا خویشتن در صدر بنشاند و خوردنی را خوانی نهاد سخت نیکوی. (تاریخ بیهقی).
ز نخجیر و از هیزم و خوردنی
برند آنچه شان باید از بردنی.
اسدی.
کجا رفت خواهی ببر بردنی
بپرهیز و مستان ز کس خوردنی.
اسدی.
فلرز؛ ایزاری یا رکویی بود که خوردنی در او بندند. (فرهنگ اسدی نخجوانی).
خوانی نهم که مرد خردمند را
از خوردنیش عاجز و حیران کنم.
ناصرخسرو.
و از این که زکریا در شریعت روزه داشتی از گفتنی و خوردنی. (قصص الانبیاء). از همه خوردنیها... بیش از یک سیری نتوان خورد و اگر بیش خوری طبع نفور گیرد. (نوروزنامه ٔ خیام). یا بیماری که مضرت خوردنیها می داند و همچنان بر آن اقدام می نماید تا بمعرض تلف افتد. (کلیله و دمنه). لحظه ای توقف کن تا خوردنی سازم. (سندبادنامه ص 288).
دهان گو ز ناگفتنیها نخست
بشوی، آنگه از خوردنیها بشست.
سعدی (بوستان).
|| دوا که بخورند یا بیاشامند. مقابل مالیدنی. (یادداشت مؤلف). || کنایه از زنی باشد که پا بسن گذاشته و پیری با او اثر نکرده باشد. (از لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی).
فارسی به عربی
حرام، غیر شرعی، غیر قانونی
تعبیر خواب
ر خوردنی که بوی خوش دارد به خواب دیدن نیکی است. اگر ناخوش بود، دلیل بر شر و بدی کند و سیر و پیاز در خواب، دلیل بر غم و اندوه کند و تباهی حال وی و گویند که، دلیل بر مال حرام کند و در آن راحت و خیر نباشد. اگر بیند که خورش تلخ و ناخوش خورد، دلیل بر درویشی و بیچارگی کند. - محمد بن سیرین
خورش چون به طعم شیرین بود، دلیل بر خرمی و شادی کند و چون به طعم ترش و ناخوش و تلخ و شور بود، دلیل بر رنج و اندوه کند و خوردنی فروش به تاویل خداوند سخن است. - ابراهیم بن عبدالله کرمانی
فرهنگ فارسی هوشیار
منع کردن، ممنوع کردن چیزی را، ناروا شدن، حرام بودن
فرهنگ فارسی آزاد
حَرام، اِحرام بسته- لباس حجّ پوشیده (جمع:حُرُم)، (بمعنای دیگر حرام توجه شود)،
معادل ابجد
1119